دوست دارم....

دیدن پراید رو تو روزای بارونی دوست دارم!

با میل بافتنی مامان چشم هانی رو دراوردن رو دوست دارم!
بغل کردن یه آدم رو دوست دارم مخصوصا اگه لباساش بر اثر بارون خیس و به تنش چسبیده باشه دوست دارم!

صدای خودم رو وقتی خوابم میاد رو دوست دارم!

از ستار مرحومم خوشم میومد!

شلوارک نارنجی رو دوست دارم!
جوراب زرد کمرنگ رو هم دوست دارم!

بوی سوختن کبریت رو هم خیلی دوست دارم!

از بوی چسب و کتاب تازه هم خوشم میاد!
از صدای
dial up هم خیلی خیلی خیلی خوشم میاد!
از درد کشیدنم خیلی خوشم میاد!
از ساعت مچی محمد که توش هیچ عدد و رقمی نداشت و کلاً یه عقربه فقط داشت هم خوشم میاد.

از اینکه هنوز بغل کردن خاص خودم رو دارم خوشم میاد.

از اینکه هنوز یکی هست که دلم براش تنگ بشه هم خوشم میاد

ولی از چیزی که دارم بش فکر میکنم بدم میاد..

ازش خیلی می­ترسم!
خیلی خیلی می­ترسم!
از تو هم می­ترسم!

از آخرشم می­ترسم!

از اینکه این همه­ترسم بدم میاد!

خیلی.

ولی دوست دارم!

همین!

 

امروز جلوی کوهپایه یه سری بچه های غیر باحال را زیارت کردیم!بعد که اومدیم سر کلاس"سلی"هیچ چیز نفهمیدیم!فقط یه سوالی پرسید منم یه چرتو پرتی از خودم پروندم از قضا درست دراومد!(ایول حالی به حولی!)

بعدش رفتیم پشت حیاط تولد نیلوفر بود کیک آورده بود همشو هپولی کردیم!آخرشم مجلس رقص دروکنون بود و من و اف1 بار دیگر حماسه آفریدیم!و جوات رقصیدیم!بعد از اینکه زنگ خورد نفهمیدیم اف1چه شد و به کجا رفت!؟سر زنگ ناظمی من رو برده بود پاتخته بعد من خیلی با ادب شده بودم اصلا باورم نمی­شد این خودمم!؟!

الآن مریم داره از رو متن درس می­خونه (درس اول صفحه ی 8)...می­توانیم با نمایاندن درهایی از دریای ادب خویش....

اینجا مریم یه سوتی باحال داد حیف که قول دادم ننویسم!!

خوانندگان محترم،هم اکنون توجه شما را به خبری که به دستم رسیده جلب می­کنم:

سر زنگ ریاضی اون کلاس سوده رفته بوده پاتخته و کنار آقای سلیمانی دقیقا واساده بوده یهو پاش گیر می­کنه و یه چیزایی تو مایه های افتادن در آغوش نامحرم و ...رخ داده بوده و به روایت نقل شده از نخود سوده از سلی آویزون شده بوده فقط خدارو شکر که سلی کمربند داشته!

فقط از خدا ممنونم که من اون لحظه اونجا نبودم والا سقف کلاس استاد می شد رو هوا!!!
این نخود بی ادب تمام دست منو نقاشی کرده هر کاریم میکنم نمی ره!!ای پگاه بگم خدا چی کارت کنه!!حالا این که چیزی نیست!این دفترچه که من چیزایرو که می­خوام بیام بنویسم رو انداخت تو آب!یعنی کاملا مطهر و آبکشی شد دیگه!!

زنگ آخرم این شیخ الاسلامی مارو برده نماز خونه درو دیوار نیگا می­کنیم همین الانم چوب لباسی افتاد رو سر یه بنده خدا!فکر کنم امروز روز قیامته اتفاق های عجیب غریب می­افته!!!!

تو راه مدرسه هم که اف1 منو بیچاره کرد کشت منو!حالا ما یه بار درکیفه اینو باز کردیم امروز تمام کلیات و جزییات منو ریخت بیرون !!!!!!!!!!!!همین دیگه بقیشو نمیگم پرو میشین بستونه دیگه!!البته جا داشت این خاطره ی کلاس سلی رو اف1 بنویسه!!دیگه احساس مسولیت نداره ما چی کنیم!!

      

                      با اندکی تصرف(خالی بستم بابا همش راسته!)

 

آقا من امروز خوشحالم !کارت مجانی گیرم اومده هی فرت و فرت وبلاگ update می­کنم!!اعتراضی هست؟
_بله اعتراضی هست!!!!

اعتراض وارد نیست!!

می گم این اف1 هم تا به ما می­رسه لپ ما رو می­کشه!!جدیدا لپ میکشه!!معتاد لپ شده!لپ می­­کشه!لپ که کلاس نداره برو 30گار بکش!

X بخور!اینا حال می­ده،من به خاط خودت میگم و الا ما که......!