امروز جلوی کوهپایه یه سری بچه های غیر باحال را زیارت کردیم!بعد که اومدیم سر کلاس"سلی"هیچ چیز نفهمیدیم!فقط یه سوالی پرسید منم یه چرتو پرتی از خودم پروندم از قضا درست دراومد!(ایول حالی به حولی!)

بعدش رفتیم پشت حیاط تولد نیلوفر بود کیک آورده بود همشو هپولی کردیم!آخرشم مجلس رقص دروکنون بود و من و اف1 بار دیگر حماسه آفریدیم!و جوات رقصیدیم!بعد از اینکه زنگ خورد نفهمیدیم اف1چه شد و به کجا رفت!؟سر زنگ ناظمی من رو برده بود پاتخته بعد من خیلی با ادب شده بودم اصلا باورم نمی­شد این خودمم!؟!

الآن مریم داره از رو متن درس می­خونه (درس اول صفحه ی 8)...می­توانیم با نمایاندن درهایی از دریای ادب خویش....

اینجا مریم یه سوتی باحال داد حیف که قول دادم ننویسم!!

خوانندگان محترم،هم اکنون توجه شما را به خبری که به دستم رسیده جلب می­کنم:

سر زنگ ریاضی اون کلاس سوده رفته بوده پاتخته و کنار آقای سلیمانی دقیقا واساده بوده یهو پاش گیر می­کنه و یه چیزایی تو مایه های افتادن در آغوش نامحرم و ...رخ داده بوده و به روایت نقل شده از نخود سوده از سلی آویزون شده بوده فقط خدارو شکر که سلی کمربند داشته!

فقط از خدا ممنونم که من اون لحظه اونجا نبودم والا سقف کلاس استاد می شد رو هوا!!!
این نخود بی ادب تمام دست منو نقاشی کرده هر کاریم میکنم نمی ره!!ای پگاه بگم خدا چی کارت کنه!!حالا این که چیزی نیست!این دفترچه که من چیزایرو که می­خوام بیام بنویسم رو انداخت تو آب!یعنی کاملا مطهر و آبکشی شد دیگه!!

زنگ آخرم این شیخ الاسلامی مارو برده نماز خونه درو دیوار نیگا می­کنیم همین الانم چوب لباسی افتاد رو سر یه بنده خدا!فکر کنم امروز روز قیامته اتفاق های عجیب غریب می­افته!!!!

تو راه مدرسه هم که اف1 منو بیچاره کرد کشت منو!حالا ما یه بار درکیفه اینو باز کردیم امروز تمام کلیات و جزییات منو ریخت بیرون !!!!!!!!!!!!همین دیگه بقیشو نمیگم پرو میشین بستونه دیگه!!البته جا داشت این خاطره ی کلاس سلی رو اف1 بنویسه!!دیگه احساس مسولیت نداره ما چی کنیم!!

      

                      با اندکی تصرف(خالی بستم بابا همش راسته!)

 

آقا من امروز خوشحالم !کارت مجانی گیرم اومده هی فرت و فرت وبلاگ update می­کنم!!اعتراضی هست؟
_بله اعتراضی هست!!!!

اعتراض وارد نیست!!

می گم این اف1 هم تا به ما می­رسه لپ ما رو می­کشه!!جدیدا لپ میکشه!!معتاد لپ شده!لپ می­­کشه!لپ که کلاس نداره برو 30گار بکش!

X بخور!اینا حال می­ده،من به خاط خودت میگم و الا ما که......!

این خاطره­ی14 مهر،پنجشنبه می­باشد:

پنجشنبه ما 8 ساعتی بودیم!ماه رمضونم بود نمیشد غذا بیاریم مدرسه این شد که من و پگاه از طرف همه­ی بچه های خوب و باجنبه آخرای کلاس آیین مطالعه غیب شدیم و رفتیم "کوهپایه"!!!

لارج بازی دراوردیم و تا مایه تیله اجازه می داد خریدیم خردیرم زیر سویشرت من قایم کردیم که تو راه کسی نبینه آب دهنش راه بگیره!!
از شانس قشنگ ما تا پامونو از"کوهپایه" گذاشتیم بیرون آقای غروی(فنچ چوچول ما) که ماشینشو دم کوهپایه پارک کرده بود مارو دید!!

این غروی که اگه کلی فک بزنیم نمی­خنده تا مارو دید پهن شد زمین و کلی خندید ماهم خیلی هول شده بودیم گفتیم خسته نباشین!!و اینا!
اصلا تا به حال آدم ندیده بودیم که اینقدر بخنده!گرچه دلیل خندشو نغهمیدیم ولی خود ماهم داشتیم از خنده شهید می­شدیم!خلاصه اون روز کلی به ما خوش گذشت!!رفتیم پشت حیاط نشستیم زمین!بچه ها هم همشون از اف1 آویزون بودن !یکی کلشو گرفته بود مالش می­داد اون یکی پاشو بو می­کردو....!البته من خیلی سنگین و رنگین نشسته بودم داشتم آب معدنیمو می­خوردم!!ولی احساس درد فجیهی در همه ی ما بروبچ پیچیده!چون فهمیدیم جایی که ما نشستیم پر شیشه خورده بوده!!

بعد از اون پریا من رو بغل کرد هی می­چرخوندم!!(دلیلشو نمی­دونم)ولی حال داد !زنگمونم 2.15 خورد و ما هم بسی خوشمان آمد!تو راه برگشتنم یادم افتاد تو کویز آقای غروی 4 به توان 2 رو نوشتم 8 کلیم به خاطر اون اعصابم خورد شد!واقعا من خیلی باهوشم!خدا زیادم کنه!

راستی اینو بگم اف1 واسه خودش اسم جدید انتخاب کرده!!

                        

                             "آیسا"!!!!

 

البته ما قراره بهش بگیم آسیاب شایدم آسیه!!بعد وقتی فهمید گفتش پس می­ذارم مهسا!!ما هم گفتیم باشه بهت میگیم عصا!!

(کم که نمیاریم که)!